مبانی نظری
نوع فایل: WORD
منبع: دارد
پاورقی: دارد
تعداد صفحه:20
اپشتاين وايدلسون (1982) باورهاي ارتباطي را باور و يا ذهنيتي ميدانند که زن و شوهر نسـبت به ارتباط زناشويي خود دارند وآن را بهعنوان واقعيت پذيرفتهاند و منظور از باورهاي ارتباطي ناکارآمد[1]، آن دسته از باورها و تفکرات غيرمنطقي ميباشند که مختص رابطه زناشويي است و در اثر استفاده افراطي ايجاد مشکل نموده است (شهرستاني و همکاران، 1391: 21).
باورهاي غير منطقي در روابط زناشوييدر قالب چند الکوي رفتاري-ذهني تعريف شدهاند. براي نمونه، بر پايه طبقهبندي بک[2] (۱۹۷۶) برخي از باورهاي خاص و منحصر به فرد زوجها عبارتند از (بک، 1976):
1- تجربه هاي انتخابي: توجه به بخش کوچکي از يک حادثه منفي
2- تعميم مبالغه آميز: در نظر گرفتن هر حادثه منفي به عنوان شکستي تمام عيار
3- برچسب منفي زدن: اصرار بر دلايل منفي و بدخواهانهدر رفتار و گفتار همسر
4- شخصي سازي: نسبت دادن تمام مشکلات به خود و ناتوانيهايي خويش
5- نتيجهگيري شتابزده: بدون داشتن دلايل محکم قضاوت کردن، ذهن خواني و پيشگويي افکار يکديگر
6- تفکر همه يا هيچ
7-بزرگ نمايي: با اهميت جلوه دادن مسائل و مبالغه در شدت اشتباهها (بک، 1976).
در تعريف بلوم[3](2006) نيز برخي از باورهاي ناکارآمد همسران در روابط زناشويي عبارتند از محقي بودن، سرزنشي ديگري و قرباني دانستن خود، تحقير، توقع و درماندگيمفهوم باورهاي ارتباطي
باورهاي ارتباطي غيرواقعبينانه نتيجه آن دسته از نيازها و تقاضاهاي غيرعقلاني است که زن و شوهر نه تنها از يکديگر بلکه از خود و ازدواجشان دارند (شهرستاني و همکاران، 1391: 22).
اين باورها به ويژگيهايي مربوط ميشوند که هر فرد تصور ميکند همسرش، يا رابطه بايد داشته باشند (مولر، ريب ، نورت تا[1]، 2010: 59).
باورهاي ناکارآمد، علت اصلي بسياري از اختلافهاي اجتماعي، به ويژه روابط زوجها است. منظور از چنين باورهايي، در واقع وجود افکار نادرست و نامنطبق با واقعيت درباره خود و جهان است (اليس[2]، 2006: 3).
به اعتقاد اليس (2006) هيچ رويدادي ذاتاً نميتواند در انسان ايجاد آشفتگي رواني کند؛ زيرا تمام محرکها و رويدادها در ذهن معنا و تفسير مي شوند و بر اين اساسي، سازشنايافتگيها و مشکلات هيجاني در واقع ناشي از نحوه تعبير، تفسير و پردازش اطلاعات حاصل از محرکها و رويدادهايي هستند که افکار و باورهاي ناکارآمد در زيربناي آنها قرار دارند يکي از عمدهترين عرصه هاي بروز و نفوذ افکار غيرمنطقي و ناکارآمد، زندگي زناشويي است (اليس ، 2006: 3).
بسياري از همسران در برقراري و حفظ روابط دوستانه و صميمي با يکديگر دچار مشکل اند، چون انتظار دارند تا از ازدواج به گونه کلي، و از همسران به گونه اختصاصي، منافعي به دست آورند. به بيان ديگر، انتظارهاي آنان از رابطه زناشويي بيشتر، گستردهتر و در بسياري از موارد، غير منطقيتر شدهاند و حتي توانستهاند زمينه سرخوردگي از زندگي زناشويي را فراهم آورند (ازخوش، منوچهري، 1390: 8)
اين باورها متأثر از ديدگاههاي شناختي رفتاري است، بيان مي دارد که زوجهاي مختل درگير يک چرخه بدکارکرد مختل ميشوند. در اين چرخه رفتار ناکارآمد فرد به عنوان يک برانگيزاننده باور نامعقول همسر ديگر عمل مي کند که منجر به ايجاد اختلال در احساسات و رفتار او مي شود؛ و اين خود نيز به عنوان محرکي مضاعف براي تخريب احساسات همسرش بکار گرفته ميشود (اليس ، 2006: 4).
- اهميت باورهاي ارتباطي
زندگي مشترک با اين باور که تنها مرگ مي تواند ما را از هم جدا کند. و زوج ها، حداقل در آغاز زندگي مشترک خود، نسبت به آن اعتقاد کامل دارند، اما واقعيت چيز ديگري است، زندگي مشترک از عوامل متعددي متأثر ميشود که پارهاي از آنها ممکن است زوجها را به طرف اختلاف و درگيري، جدائي رواني و حتي طلاق سوق دهد. تحقيقات مختلف نشان داده است که از مهمترين عوامل مسئله ساز، در ارتباط، يا به عبارتي در فرايند تفهيم و تفاهم اختلال است.
نتايج پژوهشها نيز نشان دادهاند که مسئله اصلي زوجها در ارتباط با ديگري است. در نظر شناختي رفتاريها افکار اتوماتيک و طرحوارههاي ذهني در بروز اين اختلالات نقش زيادي دارند. از ديدگاه منطقي - عقلاني نيز علت هاي اکثر مسائل رفتاري و تعارضات بين فردي از جمله تعارض زناشوئي، با باورهاي غير منطقي فرد مرتبط است (فرح بخش، ۱۳۸۴).
اپستين و باکم (2004) بهترين راه براي درمان تعارضات زناشوئي را کار کردن درباره باورهاي غير منطقي و تغيير دادن آنها ميدانند. در اين پژوهش سعي شده اين باورها شناسايي شود که در واقع همانند يک اسطوره بر زندگي زوجها سايه انداختهاند (اپستين و باکم[1] ، ۲۰۰۴).
دلزدگي و ناسازگاري در زندگي زناشويي، روند تدريجي داشته و با پيشرفت آن ميتواند به فروپاشي رابطه بينجامد يعني زماني ميرسد كه زوجين درمييابند كه با وجود تلاشهاي مكرر، اين رابطه به زندگي آنها معنايي نميدهد. در حقيقت، زوجين در اين روند، به مرحله فرسودگي ميرسند (ون پلت[2]، 2009: 31).
مطالعات، عوامل مختلفي را در شكلگيري فرسودگي موثر دانستهاند و يكي از اين عوامل، وجود باورهاي ارتباطي غيرمنطقي در افراد است. بايد توجه داشت كه علت بسياري از سوءتفاهمهاي موجود در زندگي زناشويي، وجود تفكرات غير منطقي است و اين نوع افكار در ايجاد رابطه ناكارآمد بين زوجين نقش مهمي دارد (بالور[3]،2011 : 23).
باورهاي ارتباطي ناكارآمد، ريشه و علت بسياري از اختلافات زناشويي است، البته وجود مشكلات در زندگي مشترك، به خودي خود به عنوان معضل تلقي نميشود بلكه نحوه برخورد زوجين با مشكلات ارتباطي در شكلگيري اختلافات، نقش مهمي دارد. مشخص شده است بين رضايتمندي زناشويي و باورهاي ارتباطي زوجين، رابطه معنيداري ديده ميشود و باورهاي غير منطقي به گونهاي معكوس با رضايت زناشويي ارتباط دارند (بردبري، فينچام و بيچ[4]، 2006: 9).
- ابعاد باورهاي ارتباطي
ابعاد باورهاي ارتباطي غير منطقي که اينجا بررسي مي شوند، باورهايي هستند که در ميان زوجها شايعترين هستند. البته، باورهاي بيشماري وجود دارد که محقق از بين آنها بيشتر آن دسته از باورهاي غلطي را بررسي کرده است که ناسازگاري زناشوئي و ايجاد اختلال در کارکرد خانواده ميشوند.
مارين (2003) معتقد است خانواده بدون شک مهمترين سازماني است که بستر ساز رشد و رفاه جسمي، رواني و اجتماعي افراد و عامل رسيدن وي به تعادل (فيزيکي، رواني و اجتماعي) است. خانواده، اين سيستم اجتماعي کامل (مارين، 2003) با ايجاد پيوندهاي عاطفي و مراقبتي قوي، اعضا را کنار يکديگر نگه ميدارد. در اين سيستم، اعضاي خانواده کنترل، تأييد و اختلاف عقيده داشتن با يکديگر را تمرين ميکنند.
بنا بر نطر سيستم اجتماعي خانواده مارين (2000)، در بخشي از اين تعامل، هر خانواده يک ساختار دارد که ميتواند کارآمد يا ناکارآمد، بي نظم و آشفته يا خشک و انعطاف ناپذير باشد. وجود چنين سازماني در خانواده کمک مي کند تا در اين چارچوب زماني و تحولي، خانواده به اهداف خود دست يافته و بقاي خود را به عنوان يک واحد اجتماعي حفظ کند (مارين[1]، 2003).
نظريه اولسون[2] (2003) نيز به تبيين نقش روابط و کيفيت زندگي و سازگاري در سطح سيستمي پرداخته است. در نظريه اولسون (2003) کارکرد خانواده پديدهاي بسيار پيچيده است که به شيوه هاي مختلف سنجش و ارزيابي ميشود. به طور کلي، اين پديده به کيفيت زندگي خانواده در سطح سيستمي يا روابط دوتايي اشاره دارد و به نمونههايي از قبيل سلامت، شايستگي ها، کفايتها، ضعفها در روابط و قدرتهاي نظام خانواده بر ميگردد (اولسون، 2003: 11).
چهار سطح انعطافپذيري عبارتند از انعطاف پذيري خيلي پايين، ساخت يافته (پايين تا متوسط)، انعطاف پذير (متوسط تا بالا) و بي نظم (بسيار بالا) ميباشد. پيوستگي، پيوند عاطفي اعضاي خانواده نسبت به يکديگر است. بر طبق اين الگوها بسياري از متغيرها يا مفاهيم خاصي که براي سنجش و تشخيص پيوستگي خانواده از آنها استفاده مي شوند، پيوند عاطفي، مرزها، اتحادها، زمان، فضا، دوستان، شيوهٔ تصميم گيري، علايق و واکنشها را شامل مي شود. تعادل در اين سازه زماني فراهم ميشود که نظام خانواده در حد فاصل جدايي و با هم بودن قرار مي گيرد (اولسون و همکاران[1]، 2000: 5).
پيوستگي چهار سطح متفاوت را در بر ميگيرد که عبارت از رها شده (خيلي پايين)، جدا شده (پايين تا متوسط )، پيوسته (متوسط تا بالا) و در هم تنيده(خيلي بالا) ميباشد. فرض بر اين است که کنش مطلوب و بهينه يک سيستم با سطوح متعادل و مرکزي پيوستگي (جداشده و پيوسته) همراهي ميشود. سطوح نامتعادل يا افراطي و گسسته و در هم تنيده عموماً در روابط مسئله ساز خانوادهها طي مدت زمان طولاني مشاهده ميشود (اولسون و همکاران، 2003: 6).
بعد سوم در الگوي اولسون ، ارتباط است که يک بعد تسهيلگر ميباشد و اهميت آن، از جهت کمک به حرکت و جابجايي، در دو بعد ديگر است. براي ارزيابي اين بعد مهارتهايي از قبيل: شنيدن، صحبت کردن، خودافشاگري، شفافيت، احترام و توجه به يکديگر بايد مد نظر قرار گيرد (اولسون و همکاران، 2003: 11).
مهارتهاي شنيدن به همدلي و گوش دادن دقيق اشاره دارد و مهارتهاي صحبت کردن، گفتگو با فرد مورد نظر و همزمان با خودافشاگري و احساسات مشترک درباره خود و روابط، مرتبط ميشود. تعقيب يا دنبال کردن عبارت است از: ماندن در يک موضوع و احترام و توجه به جنبههاي مؤثر ارتباط و مهارتهاي حل مسأله در زوجها يا خانواده (اولسون و همکاران، 2003: 11).
خانوادههاي متعادل نقاط قوت و توانايي بيشتري داشته، ارتباط با فرزندان و بخصوص نوجوانان دارند و از طرف ديگر مجهز به مهارتهاي حل تعارض بوده و لذا رضايت بالاتري از زندگي دارند. بنابراين، اين نقاط قوت به خانواده، قدرت مقاومت در برابر حوادث استرس زا مي دهد و آنها بهتر با استرسها و نيز تغييرات کنار مي آيند و در نتيجه همانند يک عامل پيشگيرانه، کارکرد خانواده را حفظ ميکند (سيف و اسلامي، 1387: 16).
نظريهپردازاني از قبيل اليس و دريدن (۱۹۹۷)، لازاروسي (۲۰۰۱)، بک (۱۳۸۲) باورهاي نامعقول ارتباطي را از مهمترين عوامل بروز مشکلات زناشويي ميدانند. در اولين پژوهشهايي هم که در اين زمينه توسط ايدلسون و اپشتاين (۱۹۸۲) صورت گرفت رابطه بين باورهاي نامعقول ارتباطي با رضايتمندي و تعارضات زناشويي مورد تأييد قرار گرفت.
پس از آنها، پژوهشگران ديگري نيز از اثرگذاري اين باورها در زمينه هاي مختلف زندگي خانوادگي پرده برداشتند. وجود روابط بين باورها با کار کرد خانواده در همسران داراي اختلالات جنسي، کيفيت رابطه ، آشفتگي و بي ثباتي در روابط، دلزدگي زناشويي، احساسات مثبت نسبت به همسر، مؤيد اهميت فراوان باورها و استانداردها در زندگي زوجي و خانوادگي هستند. (گودوين و گينس[2] ، 2010: 6)
که برخي از مطالعات به بررسي ساختار انواع باورها پرداختهاند، پژوهشهاي متعددي نيز بر رابطه بين اينگونه باورها با ساير متغيرهاي روابط زناشويي تمرکز دارند. براي نمونه، باورهاي ارتباطي ناکارآمد زوجها با چگونگي واکنش آنها نسبت به تعارض در روابط زناشويي مرتبط است. براي مثال، اگر حفظ روابط خود را مستلزم مطرح نکردن مشکل به منظور اجتناب از تعارض بدانند، به راه حل مناسبي براي حل مشکلات ارتباطي دست نخواهند يافت(صيدي، نظري، ابراهيمي، 1394: 7).با آنکه برخي از مطالعات به بررسي ساختار انواع باورها پرداختهاند، پژوهشهاي متعددي نيز بر رابطه بين اينگونه باورها با ساير متغيرهاي روابط زناشويي تمرکز دارند. براي نمونه، باورهاي ارتباطي ناکارآمد زوجها با چگونگي واکنش آنها نسبت به تعارض در روابط زناشويي مرتبط است. براي مثال، اگر حفظ روابط خود را مستلزم مطرح نکردن مشکل به منظور اجتناب از تعارض بدانند، به راه حل مناسبي براي حل مشکلات ارتباطي دست نخواهند يافت (صيدي، نظري، ابراهيمي، 1394: 7).
بنا بر نظر آديس و برنارد (2007) باورهاي ارتباطي ناکارامد با پاسخهاي مخرب فعالي، شامل تفکر نسبت به ترک رابطه، تهديد به ترک، ترک يا تخريب عملي روابط، ارتباط مستقيم دارند. افزون بر اين، باورهاي ارتباطي غير منطقي با تجربه هاي فردي در روابط عاشقانه يا روابط زناشويي رابطه معکوس دارند و به رضايت و سازش يافتگي کمتري در روابط منجر مي شوند (آديس و برنارد[3]، 2013: 9).
بيترديد، رفتار در چهارچوب روابط به گونهاي چشمگير تحت تأثير عوامل شناختي قرار دارد. زيرا افراد با مجموعهاي از انتظار ها و باورها درباره همسران و رفتار آنها، و به گونه کلي درباره ازدواج، پا به اين عرصه مي گذارند؛ و به نظر ميرسد بسياري از اين باورها غيرواقع بينانه و غيرمنطقي است. به همين دليل به تدريجروابط رو به سردي، نااميدي و بي اعتمادي ميرود (آديس و برنارد[4]، 2013: 11).